شاه انوشیروان به موسم دی


رفت بیرون ز شهر بهر شکار

در سر راه دید مزرعه ای


که در آن بود مردم بسیار

*


*

اندر آن دشت پیرمردی دید


که گذشته است عمر او ز نود

دانهٔ جوز در زمین می کاشت


که به فصل بهارسبزشود

*


*

گفت کسری به پیرمرد حریص


که چرا حرص می زنی چندین ؟

پای های تو بر لب گور است


تو کنون جوز می کنی به زمین ؟

*


*

جوزه ده سال عمر می خواهد


که قوی گردد و به بار آید

توکه بعد از دو روز خواهی مرد!


گردکان کشتنت چکار آید؟ !

*


*

مرد دهقان به شاه کسری گفت


مردم از کاشتن زبان نبرند

دگران کاشتند و ما خوردیم


ما بکاریم و دیگران بخورند

*


*

گفت انوشیروان به دهقان زه


زین حدیث خوشی که کردی یاد

چون چنین گشت شاه ، گنجورش


بدره ای زر به مرد دهقان داد

*


*

گفت دهقان مرا کنون سخنیست


بو که افتد پسند و مستحسن

هیچ دهقان ز جوزبن در عمر


برنچیده است زودتر از من !

*


*

گفت کسری : زهازه ای دهقان


زبن دوباره حدیث تازه و تر!

هان به پاداش این سخن بستان


از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...

*


*

کشور آباد می شود چون شاه


با رعایا کند به مهر سلوک

خانه یغما شود ز جهل رییس


ملک وبران شود ز جور ملوک